آواجونآواجون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

دخترم آوا

بدون عنوان

سی ام آذره و یک  شب زیبا یه  شب بلند به اسم شب یلدا شب شب نشینی و شادی و خنده شبی که واسه ی همه خیلی بلنده همه ی اهل خونه خوشحال و خندون آجیل و شیرینی و میوه  فراوون شب قصه گفتن و یاد قدیما قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره جای پاییز رو زمستون می گیره ننه سرما باز دوباره برمی گرده کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده   ...
29 آذر 1392

کودک و خدا

کودکی که آماده تولد بود نزدخدا رفت و از او پرسید : میگویند فردا شما مرا به   زمین میفرستید . اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای    زندگی به آنجا بروم ؟خداوند پاسخ داد  (  از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من   یکی برای تو در نظر گرفته ام . او از تو نگهداری خواهد کرد ) اما کودک ه نوز   مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه (اما انجا در بهشت من هیچ کاری  جز    خندین آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند )       خداوند لبخند زد (فرشته تو برایت آواز میخواند و هر روز به تو لبخ...
9 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم آوا می باشد